وبلاگ کتابخانه نور زاهدان

وبلاگ کتابخانه نور زاهدان

وبلاگ کتابخانه نور زاهدان

وبلاگ کتابخانه نور زاهدان

وبلاگ کتابخانه نور زاهدان

عید قربان

دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۲۲ ق.ظ

 

داستان عید قربان

 

یکی از پیامبرهای خدا به نام حضرت ابراهیم بود که یک پسر داشت به نام اسماعیل ، حضرت ابراهیم مثل همه پدرها بچه اش را خیلی دوست داشت ،‌هر وقت فرصت پیدا می کرد باهاش بازی می کرد ،

‌اسماعیل هم پدرش را خیلی دوست داشت اون هم به پدرش گوش می کرد به پدرش احترام می گذاشت به پدرش کمک می کرد .

خداجون می خواست یک بار معلوم بشه که حضرت ابراهیم چقدر به حرف های خدا گوش می کنه ، برای همین یک کار خیلی سختی از حضرت ابراهیم خواست ،

خدا گفت نباید دیگه پسرت را ببینی ، باید از پسرت جدا شوی . چند روز گذشت و حضرت ابراهیم خیلی ناراحت بود .

پسرش اسماعیل به او گفت : پدر چرا اینقدر ناراحتی ؟ پدرش برایش گفت که خدا از او چی خواسته .

اما اسماعیل که پدرش را خیلی دوست داشت و ‌دلش می خواست پدرش به حرف های خدا گوش کنه ،

حضرت اسماعیل گفت : پدر جان ناراحت نباش ، من حاضرم کاری را که خدا گفته انجام بدهی .

حضرت ابراهیم و اسماعیل یک روز به بالای کوهی رفتند تا فرمان خدا را انجام دهند .

وقتی که حضرت ابراهیم می خواست ، از پسرش جدا بشه ،‌خدا چند فرشته را فرستاد ،

فرشته ها گفتند : صبر کن ، وایسا ، حالا معلوم شد که خدا را خیلی دوست داری و به همه حرف هاش گوش می کنی ، تو بنده خوب خدا هستی .

خدا هم تو را و هم پسرت را خیلی دوست دارد ،

سپس یک گوسفند به حضرت ابراهیم دادند و گفتند این گوسفند جایزه توست ، بچه ها ، همه جایزه هاشون دوست دارند ، فرشته ها گفتند حالا این جایزه ای که گرفتی را به خاطر خدا به آدم های فقیر بده

حضرت ابراهیم و اسماعیل خیلی خوشحال شدند ، که به حرف خدا گوش کرده بودند . از آن زمان به بعد اسم این روز را گذاشتند روز عید قربان .
  • مریم نشاط پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی