عید قربان
داستان عید قربان
یکی از پیامبرهای خدا به نام حضرت ابراهیم بود که یک پسر داشت به نام اسماعیل ، حضرت ابراهیم مثل همه پدرها بچه اش را خیلی دوست داشت ،هر وقت فرصت پیدا می کرد باهاش بازی می کرد ،
اسماعیل هم پدرش را خیلی دوست داشت اون هم به پدرش گوش می کرد به پدرش احترام می گذاشت به پدرش کمک می کرد .
خداجون می خواست یک بار معلوم بشه که حضرت ابراهیم چقدر به حرف های خدا گوش می کنه ، برای همین یک کار خیلی سختی از حضرت ابراهیم خواست ،
خدا گفت نباید دیگه پسرت را ببینی ، باید از پسرت جدا شوی . چند روز گذشت و حضرت ابراهیم خیلی ناراحت بود .
پسرش اسماعیل به او گفت : پدر چرا اینقدر ناراحتی ؟ پدرش برایش گفت که خدا از او چی خواسته .
اما اسماعیل که پدرش را خیلی دوست داشت و دلش می خواست پدرش به حرف های خدا گوش کنه ،
حضرت اسماعیل گفت : پدر جان ناراحت نباش ، من حاضرم کاری را که خدا گفته انجام بدهی .
حضرت ابراهیم و اسماعیل یک روز به بالای کوهی رفتند تا فرمان خدا را انجام دهند .
وقتی که حضرت ابراهیم می خواست ، از پسرش جدا بشه ،خدا چند فرشته را فرستاد ،
فرشته ها گفتند : صبر کن ، وایسا ، حالا معلوم شد که خدا را خیلی دوست داری و به همه حرف هاش گوش می کنی ، تو بنده خوب خدا هستی .
خدا هم تو را و هم پسرت را خیلی دوست دارد ،
سپس یک گوسفند به حضرت ابراهیم دادند و گفتند این گوسفند جایزه توست ، بچه ها ، همه جایزه هاشون دوست دارند ، فرشته ها گفتند حالا این جایزه ای که گرفتی را به خاطر خدا به آدم های فقیر بده
حضرت ابراهیم و اسماعیل خیلی خوشحال شدند ، که به حرف خدا گوش کرده بودند . از آن زمان به بعد اسم این روز را گذاشتند روز عید قربان .- ۰۱/۰۴/۲۰